ویاناویانا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

نفس من ویانا

بی مقدمه

بدون هیچ مقدمه ای میخواستم بدونی که سال گذشته دقیقا  همین موقع فهمیدم که یه فرشته کوچولو مهمون زندگیم شده واسم یه جورایی غیر منتظره بود احساس میکردم که اصلا آمادگیشا ندارم... وقتی از وجودت با خبر شدم تو هفت هفته و چهار روزت بود.. حدود دو هفته قبلش آزمایش خون دادم ولی آزمایش منفی بود و من نمیدونم تو وروجک کجا قایم شده بودی میخواستی مامانی با خیال راحت عرمسی دایی و داداش علی پشت سر بگزاره و بعد تو فسقلی خودتا نشون بدی...خیلی دوست دارم مامانی.... دو روز پیش سالگرد عقد من و بابایی بود..  دوشنبه شب یعنی همون شب سالگرد یکی از دوستای بابایی اومدن خونمون واسه همین دیشب سه تایی جشن گرفتیم که البته شما خیلی خوابتون میاومد و بیقراری میکرد...
10 مهر 1392

بدون عنوان

امروز خاله فیروزه از اردکان برمیگرده خونه..دلم خیلی واسش تنگ شده ولی خوب چهار سال باید به یاری خدا این راها بره و  با موفقیت برگرده..خاله جونت حسابی دلش واسه شما وروجک تنگ شده بود و اصرار داشت که امشب بریم خونه مامان شهلا ولی چون شما از بعد از ظهر تا حالا نخوابیده بودید و حسابی شیطونی کرده بودید من ترجیح دادم تو خونه بمونیم تا دختر خوشکلم خوابشا بره.. عزیز مامانی چند شبیه که نمیتونی درست بخوابی و واسه خوابوندنت باید هفت خان رستما رد کنیم ودر حالی که شما از شدت خواب کلافه شدی و جیغ میزنی و با دو تا دستت چشمای نازتا میمالی باز هم برای خوابیدن مقاومت میکنی.. نمدونم فکر کنم تو مرحله لثه سفت کردن باشی چون هر چیزی که به دستت میاد  ا...
3 مهر 1392

واکسن چهار ماهگی

امروز قراره واکسن چهار ماهگیت زده بشه و من وقتی یاد گریه هات میافتم دلم میخواد هیچ وقت واکسنی زده نشه ولی چه کنم که همه اینها برای سلامت تو دردونه من.. تاب دیدن گریه هات نداشتم بیرون منتظر شدم تا شما با بابا سعید برین.دفعه پیش قبل از اینکه واکسنی زده بشه من شروع به گریه کردم ... از صدای جیغت فهمیدم که واکسنت زده شد خیالم راحت شد که این دفعه هم سپری شد خدا را شکر.. از وقتی وارد زندگیمون شدی بی دلیل و با دلیل وقت و بی وقت خدا را شکر میکنم برای داشتن تو فرشته کوچولو و الان هم از همون وقتایی بود که دلم خواست حمد به جا بیاورم.. ما چقدر خوشبختیم که همدیگه را داریم خدایا لذت داشتن فرشته های آسمونیا به همه بده ... چند وقتی بود که می خواستم طراح...
30 شهريور 1392

شیرین کاریهات1

ویانای عزیزم دختر خوشکل من قربونت برم که هر روز یه کار جدید یاد میگیری. آخه تو فکر نمکنی وقتی این شیرین کاریها میکنی ممکنه من کار دست خودم بدمو از ذوق هلاک بشم.. مامانی خوشکلم الان سه روز که یاد گرفتی وقتی خوابت میاد تف پرتاب میکنی و گاهی اوقات اینقدر بردش زیاد که به صورت من یا هر کس دیگه ای که کنارت باشه میخوره... البته که شما خیلی مودب هستید فقط هنوز اینقدر کوچولو هستی .. که نمیدونی این کار زشته... هفته پیش واسه خودت ادای غذا خوردنا در میاوردی و به اصطلاح مالاچ ملوچ میکردی.. واااای صدای گریت مییاد کوچولوی من...
27 شهريور 1392

اولین نامه

ویانای عزیزم نبض زندگی ما الان نزدیک به چهار ماه که تو به دنیا اومدی و من هر روز دنبال فرصتی میگشتم که واسه تو نازنینم مطلبی بذارم  ولی فرصتی نبود.. از هفته اولی که به دنیا اومدی دلم میخواست یه وبلاگ داشته باشی تا لحظه لحظه بزرگ شدنت توش ثبت بشه.. امیدوارم وقتی بزرگ شدی و خاطرات این وبلاگ خوندی لبخند شوق رو لبات نقش ببنده و مثل من و بابایی از اینکه همدیگه رو داریم خوشحال باشی و احساس خوشبختی کنی.. از روزای گذشته تا اونجایی که حافظه ام یاری کنه به ثبت میرسونم و در آخر امیدوارم مادر و همسر خوبی باشم.
23 شهريور 1392